#دست_نوشته

 

بخاری شعله کش روشن بود.ن گلدوزی شده سفیدی که زیرسرش گذاشته بودم خیس

شده بود از گرما.موهای موج دار سیاهش،انگار میزبان سطل آب داغی شده باشند،شاخه

شاخه روی پیشانی براق وبلندش چسبیده بودند.

چشمانش بسته بود وفقط مژگان بلند وسیاهش خودنمایی می کرد.قطره های عرق روی

بینی قوس دارش را برق انداخته بود.لبهای باریکش،به سفیدی می زد در حصار ریشهای

مشکی.چانه را به گردن چسبانده ومانند جنینی در خود پیچیده،لبه لحاف را چنگ زده وتا

زیر چانه بالاکشیده بود.

دستی به زانو گرفتم ودستی به زمین.از پایین تشکش رد شدم.پیچ را چرخاندم.شعله های

بخاری که قرمز بود،حالا در آرامش،آبی می سوخت.مثل دل مادران جنگ.

بالای سرش رفتم.لحاف را از رویش کنار کشیدم.با همان لباس خاکی از راه نرسیده روی

زمین افتاد.چفیه مشکی را از دور گردنش باز کردم.به آشپزخانه رفتم.شیر آبی را که

رویش رنگ قرمز داشت باز کردم.آب سرد وسردتر شد.لگن را پرکردم.برگشتم.هنوز

همان طور خوابیده بود.خواب که نه،انگار بیهوش بود.لگن را پایین پایش گذاشتم.

پاچه های خاکی اش را بالازدم.((جورابهای تمیزش))فکرکنم جورابهایش،تنها چیزی بود

که در پوتینهای محکمش از خاکی شدن در امان بود.فقط وقتی قامت به نماز می بست

پوتینها تنهابودند.

فرمانده اش میگفت:((حتی در خواب هم آماده بود وهوشیار.))پاشویه اش که تمام شدلگن

را بردم واز فریزر برفک زده ظرف یخ را برداشتم.

صدای اذان در خانه طنین انداز شد.یخهای شکسته را در پلاستیکی ریختم و برگشتم.به

جای خالی اش نگاه کردم.سر چرخاندم.یک دست به دیوار گرفته ودستی به دکمه های

گرمکن خاکی.

گفتم:((چرا پا شدی؟برو بخواب،کیسه یخ بذارم رو سرت.))

گفت:((خوبم.میخوام نماز بخونم.))

شوق وتصمیمش را برای رفتن در چشمانش خواندم.

عصبانی گفتم:((فکر نکن نمازتو خوندی میذارم بری.دکتر گفت بایدچند روز استراحت

کنی.))

با آرامش نگاهم کرد.لبخندی زد وسر تکان داد.گرمکنش را که روی جا لباسی میگذاشت

گفت:((شک نکن میذاری برم.))

از این خونسردی اش لجم گرفته بود.اصلا متوجه نبود.از تب واستخوان دردنمیتوانست

درست روی پاهایش بایستد.حالا می خواست برگردد ارتفاعات کردستان.نگاهش کردم.

از آشپزخانه آمدبیرون.آستینهای ژاکت سبزش را پایین زد.خواست لحاف را تا کند که از

دستش گرفتم.سجاده را پهن کرد وایستاد به نماز.

گرمکنش را برداشتم.قرآن جیبی سبزرنگ،خودکار،دفترچه رنگ و رو رفته و تسبیح

فیروزه اش را که از جیب گرمکن بیرون آوردم گذاشتم لب طاقچه.

گرمکن را چنگ زدم تا چرک رویش پاک شود.صدای گرفته اش هر از گاهی با سرفه می

آمد.

الله اکبر.آب لباس که روی زمین می ریخت از سرما بخار می شد.

سبحان ربی العظیم وبحمده.گیره ها را بر روی لباس روی طناب محکم کردم.دستگیره

فی در را گرفتم.

رفتم تا مثل همیشه نماز خواندنش را تماشا کنم.در را که باز کردم مهر خیس بود وسجاده

خالی.

نگاهی به دیوار انداختم.اشک چشمانم را تار کرد.هنوز هم از درون عکس چشمان

سیاهش می درخشید ولبخند زیبایش زنده بود.

پایین عکس را خواندم:شهید.

 

 

 

 

 

||این روزها تاوان کدامین جرم آدم بود||

ولی عشق عاشق تر از آنست که با مرگ بمیرد

گفته بودندکه عاشق بشوی می میری...

روی ,اش ,  ,های ,خاکی ,نماز ,را که ,    ,لحاف را ,باز کردم ,به نماز

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبستان بنیاد 15خرداد چوبر صنایع کارتن سازی و جعبه سازی آوین پک آموزش برنامه نویسی - آموزش سئو - آموزش طراحی وب حسین عزیزی Shahincharm یادداشت‌های سعید صدیق منفرد teslapress آموخته های یک دانشجوی روانشناسی بهترین فست فود در تهران کسب و کار